با اينكه درد زيادى رو تحمل ميكردم ولى آنى با حضورش دلدارى عجيبى برام بود ، ميديدم كه چطور ، غم من آزارش ميده ، يه شب نيمه هاى شب خون زيادى از دست ميدادم ، واسه يه لحظه مرده بودم ! به هوش كه اومدم سراغ آنى رو گرفتم ، پرستار آنى كوش ، كجاست ، پرستار با لغات يكى در ميون بهم فهموند آنى همون موقع حالش بد ميشه و اتاق بغلى بسترى شده ، از جام بلند شدم رفتم پيشش منو كه ديد آروم شد ، هيچ وقت برام نگفته بود من شبيه برادرش بودم كه مرده بود ، يه لحظه كه منو تو اون حال ديده بود ياد برادرش افتاده بود اون روز اول تو
:: موضوعات مرتبط:
غربت ( قسمت آخر ) ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
غربت ,
كليپ ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...