حالا كه جدا افتاده از دنيا پناه آوردم به خودم ، تازه ميفهمم زندگى بدون درد زيبا نيست ، زندگى كه لبريز از خوشى شد عذابش بيش از درد كشيدن ميشه ،سالها درد كشيدم به اميد لحظه پر از خوشى ، چه كنم حالا كه با درد همنشينم طاقت خوشى ندارم ، آخ كه چقدر دلم تنگه واسه يه لحظه گريه و اشك كه بيدارم كنه از خواب خوش ، آخ كه چقدر دلم تنگه براى يه لحظه حق حقه بغز نشسته در گلو كه پاره كنه اين قلب تنها مونده در غروب تنهائى رو ! سالها به انتظار ميگذره ، بدون حتى گوشه اى تغيير ، ساكت ميشم واسه هميشه ، صدام به جايى نميرسه .
:: برچسبها:
زيادى ,
ziadi ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...