آخرين روز , آخرين برگ , بيكسي و تنهايي من همون برگ بود و بس , وقتي اون برگ هم افتاد سراپا وجودم درد بود , از لحظه جوانه زدن در بهار تا لحظه افتادنش در پائيز واسم يك عمر بود و تنها درد كشيدم در دوران جوانه زدن برگ , در لحظه افتادن برگ دردي نكشيدم, يك عمر درد حالا واسم يه خاطره بوداز تمام دردهايي كه كشيدم , هنوز همون جا پشت پنجره , پنجره اتاق بيمارستان كه هم دردم بود تو تمام لحظه هاي بد من, لحظه هايي كه شده بودم يه سربار , يه افليج كه باقيمونده عمرشو رو يه ويلچر با نگاه ترحم اينو اون بايد زندگي ميكرد , داستان من پر از درد بود و بس.
يك روز , يك ماه , يك سال , اولين بار تو دانشگاه ميديدمش , يه حس عجيبي داشتم , واسم جزاب بود و جالب , اولين بار سر گرفتن جزوه صداش زدم , بهش ميگفتن خر خون كلاس , بچه مثبت بود و خوش تيپ , به اسم كوچيك صداش زدم .
آقا رامين : برگشت , نگام كرد , بله : امري داشتين .
گفتم : چند جلسه نبودم جزوه ميخوام لطفا جزوتونو بدين چند روز امانت دستم باشه .
پرسيد : شما ؟
گفتم : صادقي هستم , همكلاسيم .
گفت : شرمنده كه به جا نياوردم , بله , حالا جزوه كدوم درس رو ميخواستين ؟
اين شروع يه رابطه بود كه بين منو رامين شكل گرفت , سالها از اون روز گذشت, دانشگاه رو با كلي اميد و آرزو گذرونديم , كه اتفاقي واسم افتاد كه مسير زندگيم عوض شد .
:: موضوعات مرتبط:
روزهای پائیز ,
,
:: برچسبها:
شبهاى بى ستاره ,
داستان كوتاه ,
روزهای پائیز ,
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17