
اينجاست که يک لحظه ديدن را به يک عمر شنيدن ترجيح دادماينجاست که ساله خنديدنم آرامشي است در اوج طوفان يک اقيانوس رگبار باراني غم اينجاست که بر لبهپرتگاه تاريک زندگيم مي نشينم شمعي کوچک به دست ميگيرم در ميان اين همه باد و باران که صورتم خيس از نم اشک .
اينجاست که وقتي خوابم در کنار قاب عکس تو خاطره ها برايم يک دفتري است از هزاران برگ که شايد سبز شايد زرد شايد خشکيده
اينجاستکه ميگويم آي هر آنکه ميبيند مرا دلتنگ يکلحطه جنون مانده در نيمه راه رسيدن ببه سرآغاز آه که راه دور است و سرآغازش نزديک نزديک تر از شمع به پروانه حال من آن شمع و تو آن پروانه .
حس ميکنم آن لحظه که در تنهايي خيال لا به لاي آن همه برگ شايد ناتمام مي نويسم ولي آخر اين قصه فقط خنده هاي سالها خاطره بر جا مانده اين رسم روزگاريست که سالها مرا بر لبه اين پرتگاه نگه داشته اين طوفان با امواجي بلند ميشويد خاک پرتگاهي که من بر لبه آن نشسته ام
ايمان دارم به خدا و خودم
مي ايستم رو به آب رو به دريا رو به هرچه تاريکيست شمع روشن را بالا ميگيرم گرچه شمه خاموش ميشود ولي حال از نور شمع من مانند شمع ميتابم با من بتاب مثل هزاران کرم شب تاب مانند هزاران خورشيد مانند هزاران ستاره
شبهاي بي ستاره
|
امتیاز مطلب : 128
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27